یه ترانه

دیگه بارون نمی باره
وقتی نیستی تو خیابون
دیگه آفتاب نمی تابه
روی شهر و خونه هامون
همه جا تاریک و سرده
مثه شب های بیابون
تو که نیستی زندگی نیست
انگاری مرده دلامون
یخ زده خون توی رگها
مرگ کمینه هر بزنگاه
رفتی و نگاه نکردی
که همه تو اشتباهن
همه هر راهی رو میرن
ولی آخرش تو چاهن
نه دیگه فاصله ای نیست
بین مرگ و زندگیها
هر کی رو میخوای ببینی
میگن اون هم رفت از اینجا
تو بیا دوباره شاید
بشه روزا آفتابی
بشه تا بازم قدم زد
توی نور و روشنایی
دلم اینجا گرفته
از همه صورتک ها
تو بیا تا باز دوباره
بریم تا طلوع فردا

داریوش

شاید یه روز

لحظه هایی هست
توی زندگی
نمیشه یادش نیاری
یا که از ذهنت دراری
لحظات خوب و دلچسب
لحظات سرد و سنگین
لحظه قشنگه دیدار
لحظات سخت و غمگین
کی میشه رها بشیم ما
بمونیم تنها با یک مشت
خاطرات خوب و شیرین
میدونم تنها یه حرفه
حرفی از حکایتی تلخ
کی میدونه؟
شاید یه روزی
ما رها بشیم از این درد
توی ذهنمون بمونه
فقط لحظه های بهتر

داریوش