لحظه
به سکوت شب تاریک کویر
و به تنهایی آن سرو بلندی که
گرفتار کلاغان غروب شده است
به رهایی آب در بستر رود خشکیده شهر
به صدای نفس اول
آن کودک خرد که دنیا آمد
و به آن قطره اشک
که از گوشه چشم مادر پایین غلطید
به دو دست پیری که
هنوز هم رو به آسمان منتظر است
به نگاهی که پدر
در لحظه دیدار فرزند دارد
به تمام لحظات خوش کوتاه شده
و تمام لحظات پراز اندوه و غم طولانی
لحظه ها میگذرند
یک به یک میمیرند
زندگی سرسره ایست
با شیب بلند،گاهی هم کوتاه
این بسته به ماست
تا کدامین را بالا رویم
انتها اما یکیست
همگی روی زمین میافتیم
تا که بر سرسره زندگی میمانی
قدر هر ثانیه را تو بدان
لحظه ها یک به یک میمیرند
ارزش هر لحظه بی همتا ست
شاید این لحظه
لحظه اخر باشد
لحظه را قدر بدان
داریوش