ترس
غروب بود
و خورشید در انتها ی
اخرین لحظه عمر
و باز میمرد
و باز میرفت
و باز شب
و اغاز تاریکی
وباز من
و باز تنهایی
در انتهای اخرین
تکه زمین
بر روی نقشه جغرافیا
دریایی در مقابلم
ومن در فکر
چگونه بگذرم
از شب
از دریا
از تاریکی
از تنهایی
ایا پایانی خواهد بود
بر این همه وهم
بر این همه سیاهی
ایا باز هم
ادامه باید داد
باز هم باید رفت
دل خود رابه دریا زدم
وجلو تر رفتم

داریوش

پدر

کوچه باریک و درازی بود
میدویدم در ان , از پی توپ پلاستیکی سرخ
وقتی ظهر میشد
میکشید مرا به دنبال خودش
بوی خوب غذای مادر
و کنار مادر منتظر می ماندم تا پدر باز اید
عصر روز تعطیل
فرصت خوبی بود
که پدر میبرد مرا تا دمِ ان گلکاری
ومن از خوشحالی
می پریدم بر روی چمن
وپدر خیره بود
به فرا سویی دور
اه ای پدرم
من هنوز خاطره ان روز تعطیل در ذهنم هست
وهنوز به یاد میارم
بعد از هر نماز پدر و مادر خود را دعا میکردی
من دلم میخواهد
یک بار دگر بنشینم کنار تو
وببوسم گونه پاک تو را
من دلم میخواهد
کنارت باشم
تا بگویی چگونه پیاده به سفر میرفتی
اه ای پدرم
چقدر شیرین بود در کنارت بودن
وچقدر لازم بود در کنارت ماندن
پدرم, من هنوزم بوی پیراهنت را به خاطر دارم
و هنوز دلم در گرو مهر تو و مادرم است
پدرم پیر شدم
ولی از یاد تو هرگز غافل نشدم
پدر خوب و فداکار من
من به یادت هستم
و به یاد همه ان روزها
که صد افسوس گذشت

داریوش

یه ترانه

دیگه بارون نمی باره
وقتی نیستی تو خیابون
دیگه آفتاب نمی تابه
روی شهر و خونه هامون
همه جا تاریک و سرده
مثه شب های بیابون
تو که نیستی زندگی نیست
انگاری مرده دلامون
یخ زده خون توی رگها
مرگ کمینه هر بزنگاه
رفتی و نگاه نکردی
که همه تو اشتباهن
همه هر راهی رو میرن
ولی آخرش تو چاهن
نه دیگه فاصله ای نیست
بین مرگ و زندگیها
هر کی رو میخوای ببینی
میگن اون هم رفت از اینجا
تو بیا دوباره شاید
بشه روزا آفتابی
بشه تا بازم قدم زد
توی نور و روشنایی
دلم اینجا گرفته
از همه صورتک ها
تو بیا تا باز دوباره
بریم تا طلوع فردا

داریوش

شاید یه روز

لحظه هایی هست
توی زندگی
نمیشه یادش نیاری
یا که از ذهنت دراری
لحظات خوب و دلچسب
لحظات سرد و سنگین
لحظه قشنگه دیدار
لحظات سخت و غمگین
کی میشه رها بشیم ما
بمونیم تنها با یک مشت
خاطرات خوب و شیرین
میدونم تنها یه حرفه
حرفی از حکایتی تلخ
کی میدونه؟
شاید یه روزی
ما رها بشیم از این درد
توی ذهنمون بمونه
فقط لحظه های بهتر

داریوش

فرصت

هر نفسی که می کشم
فرصتی ز دست می رود
هر فرصتی که میرود
عمری به سر میرسد
شاید دوباره
فرصتی هرگز نباشد پیش رو
شاید که زندگی ما
آنی شود زیرو رو
امروز روز عاشقیست
گر عاشقی بگو به او
شاید که دیر شود
فردا برای گفتگو
شاید که فرصتی نبود
برای دوست داشتن
شاید که وقت بگذرد
برای از نو ساختن
تا فرصتی داری بگو
حرف دلت را با کسی
هر روز ,روز آخر است
شاید نباشد فرصتی

داریوش

یادش بخیر پارسال نهایت دغدمون این بود که بمونیم خونه کرونا نگیریم

(زمستان سال ۱۳۹۹)

پل

ما را امیدی
به زندگی دوباره نیست
ای نازنین
دوری ما ز هم که چاره نیست
آرام جان من بیا
تا آرام گیرد جان من
خورشید را پیوند بزن
بر این شب سیاه من
آتش بزن جنگل فاصله های تلخ را
با من بخوان ترانه
صبح سپید وصل را
شاید فراموشم شود
روزی که من کیستم ؟
شاید به یادم آوری
آن روز که من نیستم
شاید پاک شود
از ذهن خاطرت ما
پلی بزن از خاطره
بین دو دستهای ما

زندگی

چه آسان می‌فروشند مرگ را
ارزان
بیا بردار
تو گویی, زندگی نیست
برف است, آب میشود
آسان
چنانچه زندگی سخت است
چه غم از آن
بیا اینجا حراج مرگ است
ارزان است ارزان
چقدر سرد است
این دوران
چقدر تاریک
این ایام
شب است یا روز
نمی دانم
سکوت است و
دروغ است و سقوط است و
مدام
خبر از مرگِ
انسان

داریوش

روزی

روزی که دل بسته, شدی
روزی که خواهی, خندید

روزی که آماده ,آینده شدی
روزی که چشمت, روشن

روزی که سرا پا از عشق,, آکنده شدی
روزی که خواهد ,آمد

روزی که چون خورشید , تابنده شدی
روزی که احساس پرواز, خواهی کرد

روزی که سر از پا ,نخواهی شناخت
روزی که نگاهت, حرف خواهد زد

روزی که با چشم گریان اما ,
پر از خنده ,شدی
روزی که اغوش, باز خواهی کرد

روزی که تو هم, پدر
یک مرد شدی
روزی که صاحب, فرزند شدی

یادار مرا
اگر, که باشم ,یا نه
یادار مرا
تو هم, پدر
تو هم, دل بسته شدی.

داریوش

 

گل سرخ

پشت یک دیوار بلند
پشت ان دروازه
باغی ست
پر از گل سرخ
من خبر دارم
باغبانش پیر است
افتابش لب بام
چشمانش کم سو
اما
روزگارش خوب است
زندگی بر وفق مراد
بی خبر از دنیا
مانده است در رویا
هر سحر بر میخیزد
وگلی تازه از باغ گل می چیند

بیچاره گلها
قبل پژمرده شدن
همگی پرپر می گردند

داریوش