قول دادم به خودم

قول دادم به خودم
زورقی سازم از خاطره ها
تا بیندازم بر تن خسته رودخانه ذهن
برانم به جلو
تا ساحل عشق

قول دادم به خودم
خانه‌ای سازم
از ابریشم و نور
با دو ردیف شمشاد بلند
از در خانه تا لب رود

قول دادم به خودم
آسمان دلم صاف و ابی باشد
گوشه آسمان
خورشیدی گرم
پر نور

قول دادم به خودم
قفسی سازم از جنس بلور
تا بیاویزم
از پنجره اتاق تنهایی ذهن
ودرونش همه افکار بی تو بودن
بی تو ماندن
و درونش همه خاطرات تنهایی من

قول دادم به خودم
کلید قفس را
به کودک بازیگوش درون بسپارم
شاید که فراموش کند
جایش را
شاید که فراموش

گفتگو

در نگاهت موجی از پرسیدن است
هیچگاه از من نمیپرسی ولی
در نگاهم سالها اندوه و غم

هیچگاه بر لب نمیارم ولی
ترس از پرسیدن و
ترس از هر پاسخی
ترس از گفتن و
لحظه دلواپسی

راه را میبندد و
لحظه را گم میکنی
سینه خود را ز غم
دم به دم پر میکنی
ترس را بیرون بریز
غم را کنجی بذار
گفتگو کن با دلم
گفتگو ی واقعی

 

فرصت

هنوزم فرصتی مانده
نگو فرصت نداریم ما
هنوزم میشه با هم بود
نگو دیره گذشت از ما
هنوزم روزهایی هست
توی صندوقچه عمرم
که باهم بگذرونیم و
نباشیم دور از هم ما
نگاه کن تا ببینی تو
هنوزم نور ماه پیداست
اگر باشی میشه رد شد
از این فصل پر از سرما
هنوزم راهی باقی هست
برای رفتن با هم
بیا با من قدم بردار
همین فردا،
همین فردا

امید

در فضای تیره و تاریک دلم
شمعی از جنس امید، روشن کرده ام
دل به نور این امید روشن شده
باز اما
میترسد دلم
من به دل گفتم ، تا شمع روشن است
میتوان دید و
جلو رفت چند قدم
دل به من گفت
دلهره دارد ولی
نور شمع را دل سپردن مشکل است
گفتمش دلواپسی بس است دگر
شمع امید مرا خاموش مکن
گفت:
من نمی خواهم که خاموشش کنم
این امید توست که اب میشود

مزرعه
در این مزرعه را بگشایید
بگذارید نفسی تازه کنیم
سگ گله که گرگ است, کنون

تا که وقت است
سگی تازه نفس بگذارید

رها

مهتاب شده 
و هنگام سفر 
با ید برویم 
به دشت گل سرخ 
دل بریدن سخت است 
آری ،می دانم
اما
باید برویم 
اینقدر بر نگرد
به چه می اندیشی ؟
راه برگشتی نیست 
نه، نه
گریه نکن 
دل نکندی تو هنوز؟
لحظه‌ای صبر بکن
چشمها را ببند
سحر نزدیک است 
چهار پایه افتاد
اه ،این لحظه 
ما،خواهیم شکفت
با طلوع فردا 
دشت گل سرخ 
سرخ تر خواهد بود

جلاد

سرت را بر شانه جلاد خود مگذار 
که او این سر را
بر طناب دار میخواهد 
اگر او ذره ای مهر و محبت داشت 
جلادی نبود کارش
.
.
کسی که نان خود را
در طناب دار می بیند
کجا با عاطفه همخانه میگردد

ایمان

با آنکه بر روی زمین 
زندگی میکنیم 
دل بسته ماه و ستاره و
خورشید گشته ایم 
نزدیک را دور نموده ایم ز خویش
از دور
طالب امید گشته ایم 
گاهی درون فنجان قهوه ای 
گاهی به نور یک ستاره هم فکر میکنیم 
دل خوش به آرزوها ی کهنه ایم
امید به هر چیز
غیر خود بسته ایم
ایمان به خود بیاور
ای عزیز 
این فکر و دست توست 
که اعجاز میکند 

ناجی

دست در دستم گذار
تا هر دومان ناجی شویم
ناجی از بالا نیاید
پس بیا راهی شویم
تا به کی چشم انتظاری
چند سال؟
عمر کوتاه است
بیا از زندگی راضی شویم
این همه صبرو تحمل کردی و بازم هنوز
دردمند و غصه داریم
ما ز کی شاکی شویم؟
منتظر بودن نباشد چاره درد
ای عزیز
این کلید قفل نیست
چرا رویایی شویم

داریوش

اسارت
نه پیش رو راهی
نه پشت سر پناهی

همچون یک قاصدک
گرفتار خاری

کجا می توان رفت
اسیر گشته ایم ما

به دست ان کسی که
پدر امانتش داد

کلید خانه
اری