گفتگو

در نگاهت موجی از پرسیدن است
هیچگاه از من نمیپرسی ولی
در نگاهم سالها اندوه و غم

هیچگاه بر لب نمیارم ولی
ترس از پرسیدن و
ترس از هر پاسخی
ترس از گفتن و
لحظه دلواپسی

راه را میبندد و
لحظه را گم میکنی
سینه خود را ز غم
دم به دم پر میکنی
ترس را بیرون بریز
غم را کنجی بذار
گفتگو کن با دلم
گفتگو ی واقعی

 

فرصت

هنوزم فرصتی مانده
نگو فرصت نداریم ما
هنوزم میشه با هم بود
نگو دیره گذشت از ما
هنوزم روزهایی هست
توی صندوقچه عمرم
که باهم بگذرونیم و
نباشیم دور از هم ما
نگاه کن تا ببینی تو
هنوزم نور ماه پیداست
اگر باشی میشه رد شد
از این فصل پر از سرما
هنوزم راهی باقی هست
برای رفتن با هم
بیا با من قدم بردار
همین فردا،
همین فردا

امید

در فضای تیره و تاریک دلم
شمعی از جنس امید، روشن کرده ام
دل به نور این امید روشن شده
باز اما
میترسد دلم
من به دل گفتم ، تا شمع روشن است
میتوان دید و
جلو رفت چند قدم
دل به من گفت
دلهره دارد ولی
نور شمع را دل سپردن مشکل است
گفتمش دلواپسی بس است دگر
شمع امید مرا خاموش مکن
گفت:
من نمی خواهم که خاموشش کنم
این امید توست که اب میشود