جلاد
سرت را بر شانه جلاد خود مگذار
که او این سر را
بر طناب دار میخواهد
اگر او ذره ای مهر و محبت داشت
جلادی نبود کارش
.
.
کسی که نان خود را
در طناب دار می بیند
کجا با عاطفه همخانه میگردد
جلاد
سرت را بر شانه جلاد خود مگذار
که او این سر را
بر طناب دار میخواهد
اگر او ذره ای مهر و محبت داشت
جلادی نبود کارش
.
.
کسی که نان خود را
در طناب دار می بیند
کجا با عاطفه همخانه میگردد
ایمان
با آنکه بر روی زمین
زندگی میکنیم
دل بسته ماه و ستاره و
خورشید گشته ایم
نزدیک را دور نموده ایم ز خویش
از دور
طالب امید گشته ایم
گاهی درون فنجان قهوه ای
گاهی به نور یک ستاره هم فکر میکنیم
دل خوش به آرزوها ی کهنه ایم
امید به هر چیز
غیر خود بسته ایم
ایمان به خود بیاور
ای عزیز
این فکر و دست توست
که اعجاز میکند