اسارت
نه پیش رو راهی
نه پشت سر پناهی
همچون یک قاصدک
گرفتار خاری
کجا می توان رفت
اسیر گشته ایم ما
به دست ان کسی که
پدر امانتش داد
کلید خانه
اری
اسارت
نه پیش رو راهی
نه پشت سر پناهی
همچون یک قاصدک
گرفتار خاری
کجا می توان رفت
اسیر گشته ایم ما
به دست ان کسی که
پدر امانتش داد
کلید خانه
اری
فکر فردا
می توان دل به رویا بست
چشمها را به روی فردا بست
می توان در گذشته غوغا کرد
صحبت از یوسف و زلیخا کرد
یاد یاران سر به دار نمود
صحبت از خفته گان غار نمود
یا که از بلبل و بها ران گفت
سبزی باغ و سبزه زاران گفت
ای عزیز دلم
تو انسانی
تا به کی در گذشته می مانی
فکر نو کن
به فکر فردا باش
برکه نه ،
بلکه چون دریا باش
صحبت از درد هم نوعان کن
فکر درمان نو نها لان کن
دست مردم بگیر یاری کن
با سرودن ز درد
کاری کن
درد ها مان چو پنهان گردد
راه درمان همیشه گم گردد
دستها را رها بکن در باد
یادگاری بذار
فقط در یاد