گل سرخ

پشت یک دیوار بلند
پشت ان دروازه
باغی ست
پر از گل سرخ
من خبر دارم
باغبانش پیر است
افتابش لب بام
چشمانش کم سو
اما
روزگارش خوب است
زندگی بر وفق مراد
بی خبر از دنیا
مانده است در رویا
هر سحر بر میخیزد
وگلی تازه از باغ گل می چیند

بیچاره گلها
قبل پژمرده شدن
همگی پرپر می گردند

داریوش

روزی که جنگل
جشن سپردن تبر را
به هیزم شکن پیر
بر پا نمود
سر اغاز سوگواری
برای نهالهای جوان شد
در
اتش تنور
هیزم شکن

داریوش

رویا

اتفاقی امدیم
دل به اینجا بسته ایم
چند روزی با هم خواهیم بود
گفتگو یی میکنیم
در همین اطراف خود
جستجویی می کنیم
گاه بالا می رویم
یا که در این پایین
در کنار یکد گر
زیر و رویی میکنیم
خسته میگردیم و باز
فکر نویی میکنیم
غافل از انچه گذشت
دور از انچه که هست
دل به رویا بسته ایم
زیر لب هر دم تمنا می کنیم
یکسره چشم انتظار معجزه
چشمها را رو به بالا می کنیم
دست یکدیگر نمیگیریم ما
تک به تک
با رنجها یمان مدارا می کنیم
تا زمانی که به فکر معجزه هستیم ما
با غم و درد این چنین
امروز خود را ، فردا میکنیم